06.Saleck – Binazmi
ما همه ساخت تخیل ذهن یه خداییم
که خودش ساخت تخیلات ذهن خوده ماست
چهار چوب زندگیمم بنا شد رو اغتشاش و
اگه ماها زنده ایم این زندگی یه اشتباست
هنوزم آرزومه صاف واسته بادبون
هنوزم تو ذهنم یه سواله باغبون
چرا قدم قدم با منی حتی زیره پام
یه انقلاب کردی تحمیل بدون داد و قال
یکی به اسم یه غار بودش آدمارو حد زد
یکی سریعم دوید به طبل جنگ زد
فکرامم دفن شد یه عمر زیره بهمن
چون بی نظمی قلبمه و نظم بوده مغزم
ترسم بود قانون که برا صرف طرح شد
کرم ریشه هارو ریختن تو شیشه های الکل
درکل نفهمیدم که گریم یا لبخند
میشه تسکینه فردای درد یه دلقک
کشیدم سنگر من دوره بعده سایه ها
به زنجیر کشیدمش با تیغه ی شاعرا
راه و ساختم باا رگای بی خونم
منم آخرین نفر از کله نژاده سالکا
قسم به این شهری که میده بوی کافور
آسون نبوده تن بدم به درادای زانو
این راه و ساختم باجون نداره طلب
چون گم نام ترین آدم قصه هاتون منم
بزرگترین دروغ این دنیا حقیقته
که مخفی شده پشت آیینه تقدیر
نظم و حذف مثل من توم از تو شریعتت
که یه روز به خاک میشینی و میگی آقا تسلیم
میگذره روزا و دهنتم قپونی
میخوره از ترس حسای درونیت
واسه از گل در اومدنت فوت میکنی بادبون
یه روز کل این سفقارو میبینی تو عمودی
اینجا قاصدکی نیست چونکه آرزویی نیست
سبزی یه تلقینه اینجا که باغبونی نیست
یه مشت پرنده تو سلوله تن خودمونیم
یا سنگه یا سراب اینجا که آب و دونی نیست
من کیم و چیم و واسه کیا ناجی ام
اهل کدوم بادی ام و اصلا چرا عاصی ام
از هرچی که حرف زده میشه مغز که زده میشه
دنیای بازیگر و حقیقت و دروغ که جفتشون قاطی ان
به حرفا که میزنم درد نیست باید عمیقا بخندی
مثل من که میزنم زیره دلیلم یه دم تیغ
مثال سونامی بیاد هممون غرق میشیم
اینا طبیعت نمی شه با طبیعت بجنگی
زنجیر باشه دستت آماده به حبس
نفساتو چشماتم یه روزی میشه بسته
خورشید میشه خاموش و همه جا ام سرد
این هشدار نیست اعلام انقراض نسله
پس کی ؟