امان
به گودِ چشم سیاهش به خونِ توی نگاهش
به آن دو ماهیِ قرمز میان عمق دو چاهش
نگاه کردم و گریه. امان نداد بمانم
به او که معنیِ دوریست. که انتهای صبوریست
به خنده هاش که زوریست. نگاه کردم و گریه
امان نداد بمانم
امان از آن شب وحشت امان از اینهمه دوری
از این تنفسِ در مرگ. عذابِ زنده به گوری
به هیچ راه پس و پیش. به دردِ بیشتر از پیش
به آن دو چشم دهاتیش. نگاه کردم و گریه
امان نداد بمانم
به ساق و سایش ارّه. به جیغ او تهِ درّه
به مرگ ذرّه به ذرّه. نگاه کردم و گریه
امان نداد بمانم
به روی و موی سپیدش به اشک و تاری دیدش
به کور سوی امیدش نگاه کردم و گریه
امان نداد بمانم
امان از آن شب و حشت امان از اینهمه دوری
از این تنفسِ در مرگ. عذابِ زنده به گوری
به هیچ راه پس و پیش. به دردِ بیشتر از پیش
به آن دو چشم دهاتیش. نگاه کردم و گریه
امان نداد بمانم
شعر: مزدک نظافت